آخرین دیدار 2
 
من وتنهایی
 
 

 وقتی صدای زنگ گوشی اومد وبرداشتمش فکر میکردم تویی که اس دادی ولی نه. مهشاد بود. رفیقی که 28 ساله با من دوسته واز همه بیشتر نگران من. بارها به من گفت این ارتباط مزخرفو قطع کنم ولی کو گوش شنوا. من تعجب میکنم  از این مهشاد که با وجود اون همه نصیحت که میکرد ومن پشت گوش مینداختم خسته نمیشد ودوباره ادامه میداد. من اگه یکبار یا نهایت  بار به کسی بگم که راهی که میره آخرش بن بسته وبدونم طرف با وجود اینکه صحت حرفامو باور داره باز همون مسیرو میره بیخیالش میشم ومیگم به جهنم بزار بره بمیره وقتی واسه حرفام تره هم خورد نمیکنه آخرش همینه. ولی مهشاد اینطوری نبود. صبور وخستگی ناپذیر. وقتی به اسی که داده بود نگاه کردم دیدم درمورد اینکه روز رو چطور گذرونده بودم پرسید ونهایت همون نصیحتهای همیشگی که داری خودتو تباه میکنی واون هیچی حالیش نیستو... اونقدر خسته وداغون بودم که فقط نوشتم بیخیال صبح با هم صحبت میکنیم. اون شب خیلی اشک ریختم شاید چون به اشتباهاتم واقف بودم ویکی مدام یادآوریم میکرد کلافه میشدم. تموم شب رو فکر کردم وتصمیم گرفتم. بالاخره این رابطه باید جایی تموم شه و...

صبح که شد به مهشاد زنگ زدم وخواستم بهت زنگ بزنه ولی نگه من در جریان قضیه ام. بگه شمارتو از توی گوشی من یواشکی گرفته وبدون اینکه من بدونم بهت زنگ زده. و خیلی چیزای دیگه. اونم پذیرفت. ظهر که شد بهم زنگ زد که آره با سعید صحبت کردمو گفتم تو در جریان مکالمه مون نیستی وگفتم مرآت داره موقعیتاش رو واسه خاطر تو از دست میده وگفتم داغونه و... ونهایت گفتم آقا سعید مرآت نمیتونه بیخیالتون شه پس شما برادری کنید و این رابطه رو تمومش کنی. مهشاد گفت مرآت جان سعید فقط به حرفام گوش میکرد ومیگفت میدونم مرآت خیلی وابسته من شده  ولی بهش گفتم که من شاید ایران نمونم وبرم رواین حساب هیچ قولی نمیتونستم بهش بدم و نهایت گفت که ارتباطشو قطع میکنه. مهشاد گفت مرآت من بین صحبتامون خیلی جاها منتظر بودم سعید بگه همونقدر که مرآت وابسته منه ومنو دوست داره منم دوسش دارم ولی اون هیچ نمیگفت. مهشاد گفت سعید وقت خواست وگفت نمیتونه این رابطه رو یهو کات کنه چون ممکنه به من ضربه بخوره ولی بالاخره کات میکنه. وقتی مهشاد این حرفا روزد من فقط اشک میریختم . با کلمه کلمه ای که از دهانش بیرون میومد. نمیدونم. شاید انتظار داشتم به مهشاد بگی که من نمیتونم از مرآت دل بکنم ولی زهی خیال باطل. شب که شد اس دادی. نوشتی مرآت ومن گفتم جانم. مثلا من در جریان هیچ چیز نبودم. گفتی من پسر بدی هستم؟ گفتم نه عزیزم واسه چی؟ گفتی چون قصدم ازدواج نبود وبا این حال وابستت کردم. گفتم حالا کی حرف ازدواجو زد؟ گفتی تو  وابسته من شدی وما باید این ارتباطو کم کنیم. گفتم چی شده؟ مشکلی پیش اومده؟ گفتی نه. ولی تو داری اذیت میشی. گفتم اگه مشکلیه بگو. پای کسی دیگه در میونه؟ گفتی نه. تو داری موقعیتاتو واسه خاطر من از دست میدی ومن راضی نیستم. تموم حرفایی رو که مهشاد بهت گفته بود تحویل من دادی. من مجبور بودم خودمو به کوچه علی چپ بزنم گفتم چی شده؟ بگو. چرا تصمیم به جدایی گرفتی؟ چی شد یهو یادت اومد من دارم اذیت میشم؟ گفتی بهم الهام شده. گفتی تازه بهت ایمان آوردم. هر کاری کردم که بگی چرا این تصمیمو گرفتی تو از صحبتات با مهشاد چیزی بهم نگفتی و وانمود کردی خودت این تصمیمو گرفتی. من فقط اشک میریختم. از زمانی که مهشاد درباره صحبتی که باهات کرده بود بهم گفته بود تا اون لحظه کلی بغض تو گلوم مونده بود که دیگه با حرفای تو ترکید. گفتی مرآت منو ببخش اگه اذیتت کردم. گفتی ای کاش من پسر بودم و میتونستی تا آخر عمر باهام باشی. گفتی به هر دلیلی نمیتونی باهام ازدواج کنی. گفتی من فرشته ام وبرام آرزوی خوشبختی داری. این حرفات حالمو بهم میزد. گفتمتمومش کن . گفتم نگو که فرشته ام که خودممیدونم هستم. روزی 1000نفر این حرفو بهم میزنن. گفتممثل این پسرای حال بهم زن هم نباش که بعد اینکه از یکی سیر شدن ومیخوان ازش جدا شن میگن من لیاقت تو رو ندارم امیدوارم خوشبخت شی. گفتم میخوای بری برو ودیگه چرت نگو. گفتی مرآت نمیخوام بگم بیشتر از تو ولی به خدا اندازه ای که دوستم داری دوستت دارم. صدات میلرزید. من کاملا حس میکردم. گفتم دوستم داری؟ الان میگی اینو. گفتم من این دوستت دارم رو کجا بزارم الان. چه جاهایی نیاز داشتم که بگی ونگفتی چه وقتا که محتاج شنیدنش بودم ولی به روی خودت نیاوردی الن میگی دوستم داری. گفتم باشه این دوستت دارمو تیکه تیکه میکنم وهر تیکه از اونو میزارم جایی که نیاز داشتم بگی ونگفتی. گفتی مرآتنگفتم بهت چون میترسیدم وابستم بشی. خندم گرفت. گفتم وابستت بشم؟ تو میترسیدی؟ چطور زمانی که آویزون من میشدی ومن با همه حسم لمست میکردمو میبوسیدمت وتو عشق رو واضح میدیدی نترسیدی وکنار نکشیدی حالا اگه یه دوستت دارم میگفتی میترسیدی. برو بچه جون. بیشتر از این با روانم بازی نکن. گفتی مرآت من شاید یه روز از اینکه تو رو نگرفتم پشیمون شم وامکانش خیلی زیاده ولی باور کن نمیتونیم با هم ازدواج کنیم ومن هیچوقت نفهمیدم چرا وفقطاشک میریختم ومیریختمو تو گوش میکردی. خیلی گریه کردم . اونقدر که خسته شدم وگفتم خداحافظ ولی بدون خیلی اذیتم کردی. گفتی میخوای بری. لااقل کمی بیشتر باش. گفتم10 ساعت دیگه هم گوشی رو نگه دارم غیر هق هق چیزی ازم نمیشنوی پس بهتره زودتر تمومش کنیم وقطع کردم گوشیو. آره قطع شد مکالمه مون. قطع شد رابطمون. دوستیمون. اینبار برخلاف دفعات قبل جدی جدی



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 17 شهريور 1392برچسب:, :: 22:49 :: توسط : مرآت

درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان من وتنهایی و آدرس tanha2076.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 315
بازدید کل : 46868
تعداد مطالب : 35
تعداد نظرات : 34
تعداد آنلاین : 1